غسل کرد و
لباس ها را عوض کرد
می خواست محمد
با لباس خونی نبیند
فاطمه را....!
احترامی که در خانه ندید!
دنبالش گشت...
با بی حجابی در خیابانها
"چه مرگی میل دارید جناب؟"
آری این عزرائیل است که Menu
مرگها را روبرویت گرفته است!
گفت "خانۀ فاطمه را بسوزانیم
مردم حساب کار دستشان می آید!"
و اینگونه بود بیعت مردم!
سالها درس می خوانی و تازه می فهمی
هیچکدام اینها درس زندگی نبود
درس بندگی نبود...
و فقط هیچ خواندی و هیچ
تا هیچ شوی برای هیچ...!
دنیا قرار نبود هیچستان ما شود
خدایا تو اینها را بهتر می فهمی
همین حالا دارم تصورت می کنم
که عالمانه سرت را تکان می دهی
با لبخندی روی لبانت...!
اما چه فایده من اینجا غرق برای هیچ!
و تو هم انگار
کم بدت نمی آید
مرا اینگونه ببینی؟!
علی دارد
اسارت را
دست بسته بودن را
یاد زینب می دهد
و الا این حرفها و علی محال است!