من قضا می شدم والا نماز
قضاشدنی نبود...
ذره ای نترسید
لج کوفیان
بد جور
در آمده بود
این را از مثله کردن حسین
فهمیده ام
کودک مریم محجبه
در گهواره سخن می گوید
و کودکان مریم های بی حجاب
غیرقانونی سقط!
در انتظار توام
مثل پیرزنی که در
خانه سالمندان...
چشم به در دوخته است
سکوت قبرستان
به مرده ها
این اجازه را می دهد
تا بعد سالها
کمی باخود
خلوت کنند
خلوتی مرگبار...
دستها شده بود قلم مو
و رنگ هم
خون گلو
و بوم
محاسن و صورت حسین
رنگ رنگ قرمز بود و
رخسار رخساره خدا...
قدم زدن
روی خطوط قرمز خدا
عجیب می چسبد!
این حس های شیطانی
چرا مرا تسخیر کرده اند؟