وقتی حتی غلاف شمشیرها شیر شدند...!
ذوالفقار چقدر خجالت کشید!
پی نوشت:
قنفذ!
وقتی حتی غلاف شمشیرها شیر شدند...!
ذوالفقار چقدر خجالت کشید!
پی نوشت:
قنفذ!
بدترین جای قصه اینجا بود
تو دنبال من بودی و
من دنبال دیگری...!
خواست قبرش مخفی بماند
تالبخند آن دو را پیروزمندانه
بر سر مزارش نبیند!
در شهر هو انداخته بودند
فاطمه حجلۀ عروس سفارش داده است!
تابوت را می گفتند!