دور تا دورش را گرفتند...
و او این وسط
نقش زمین، سرخِ سرخ
از آسمان که نگاه می کردی
شده بود انگشتری عقیق!
کوفیان گفتند
"باید حکاکی کرد حسین را!"
به آسمان پرتاب کرد
و خدا گفت
"بس است دیگر..."
لبخندی زد حسین و گفت
"خدا تازه این اولش است..."
سمت آسمان گرفت
"خدایا،
ناقابل است به درگاهت،
ولی چه کند حسین
فقط همین مانده..."
.............پی نوشت:
تابهانه ی آسمان را نگیریم....
با لوسترها و گچکاری های سقف فریبمان دادند
اما آخر تاکی؟
خون حسین را به آسمان می برند...