گفتمش: لااقل بدان
با "طا" نوشته می شود فقط !!
در خیابان ریخته بود...
از آن روز صدایش می زنم
"جیب سوراخ"
جای خود را به پیرمرد داد.
پی بردم که ارزشش را داشت
این همه ایستادن
در انتظار اتوبوس
بی نصیب نماندن از او
هرکه بدش را می گفت
کیسه ایی دینار دستش می رسید
با مُهر موسی بن جعفر
چرا که می داند
اوست آنکه فرعون نفس ،
خشم را
زمین خواهد زد!
می خواست به "آنجا" برسد
می گفت "خدا انجاست!"
سالها رفت و رفت
تا رسید
و خودش را دید !!
باورش نشد
این همه برای خودش بوده نه خدا !
تازه پی بردم
چقدر کثیف است این شیشه ها...
عینک به من آموخت
نزدیکی،مانع از دیدن ضعفهاست.
نامحرمی از کنارش گذشت
با کفشهای پاشنه بلند...