با پیراهنش می خواست
زود خون را پاک کند
تا خدا ندیده بگیرد.
باخود می گفت:
شاید هنوز امیدی باشد
بر هدایتشان....
با پیراهنش می خواست
زود خون را پاک کند
تا خدا ندیده بگیرد.
باخود می گفت:
شاید هنوز امیدی باشد
بر هدایتشان....
با یک بغل غُر!
یک سبد انتظار!
یک جعبه امید!
آمده ام عید دیدنی...!
یکماه تحملم کردی و
آخ نگفتی
ممنون!
گفتم دست خالی،زشت است
مهمانی رفتن!!
دست پُر آمده ام
دستی پُر از گنـاه
چشمی پُر از امیـد
بمانم یا برگردم؟!؟
که با هزاران امید هزاران کیلومتر را
بکوب می کوچد
تا خود را به دریاچه ارومیه برساند...
فکرش را بکن...
که تو را دنبال خویش خواهد کشاند...
و ناگهان غیبش می زند!
و در گوشه ای که نمی بینی اش
به ناامیدی ات می خندد
عجیب لذت می برد از این کار
چرایش را نمی دانم!
از ناامیدان پرسیدم
شهادت دادند
بی امید زندگی کردن
بهتر است تا با امید بودن!!