نگاهی کرد به ساعتش
ساعت بیچاره خون بالا اورده بود
از بس صدایش زده بود
برای نماز صبح...
نگاهی کرد به ساعتش
ساعت بیچاره خون بالا اورده بود
از بس صدایش زده بود
برای نماز صبح...
که با هزاران امید هزاران کیلومتر را
بکوب می کوچد
تا خود را به دریاچه ارومیه برساند...
فکرش را بکن...
بیچاره گمان می کرد
ترک بزرگتر نشستن
بزرگی می آورد.