بت ها را دعوت کرد
به دین خدا
جز آنکه پذیرفت
مابقی را شکست!
بت بزرگ پیش خود گفت
"باید جبران کنم گذشته را"
پس بلند صدا زد
"تبر را بر دوش من بگذار
برو تا نیامده اند
برو ابراهیم...!"
حرفه ام شد:
شکار بتها
و گلستانم آتش خشمتان!
همه بت ها را شکستی الا بت بزرگ
تبر را بر دوشش نهادی
ای کاش آن را هم شکسته بودی
از آن روز تبری روی شانه ام سنگینی می کند...