امان از تصور!
از ان روز
میل تو دارم.
سالها درس می خوانی و تازه می فهمی
هیچکدام اینها درس زندگی نبود
درس بندگی نبود...
و فقط هیچ خواندی و هیچ
تا هیچ شوی برای هیچ...!
دنیا قرار نبود هیچستان ما شود
خدایا تو اینها را بهتر می فهمی
همین حالا دارم تصورت می کنم
که عالمانه سرت را تکان می دهی
با لبخندی روی لبانت...!
اما چه فایده من اینجا غرق برای هیچ!
و تو هم انگار
کم بدت نمی آید
مرا اینگونه ببینی؟!
وقتی تصور می کنم
بعضی ها بهشتی باشند
از خدا همان جهنم را
طلب می کنم!