ندیدند خنده اش را
پسر زکریا را می گویم
حضرت یحیی
زکریا میخواست موعظه کند بنى اسرائیل را...
خوب همه جا را نگاه می کرد
نامى از بهشت و دوزخ نمی برد.
اگر او بود...
او کسی نبود جز یحیی
هر گاه یاد حسین میکرد
گریه امانش را می برید
و نفس نفس
هق هق...
زکریا چنین بود
خدایا مرا نیز چو او کن