آنگونه جانم را بگیر
که دوست داری خدا، جانت را بگیرد...
کوچه ما همیشه سیاه پوش است
یا مامان بزرگ محمد پیش خدا می رود یا
مش حسینعلی بقال!
در کوچه ما همیشه قرآن می خوانند
ولباس مشکی می پوشند
خوش به حال خطاط سر کوچه سرش خیلی شلوغ است
من هم می خواهم در آینده خطاط شوم
اینجا همه شبها خانه ی هم می روند و
چایی و خرما می خورد و بعد فاتحه...
جوانان کوچه ما ناکام هستند
این را خودم دیدم روی پارچه نوشته بود
بابایم می گفت عزرائیل دوستمان دارد
گفتم من هم دوستش دارم!
بابا گفت ولی دوری و دوستی!!!
می دانستی
خبر خلیل شدن ابراهیم را به او
عزرائیل داد!!!