انگار مسابقه گذاشته باشند
در یک چشم به هم زدن...
خانۀ زهرا شد گم
بین کوهی از هیزم...!
و بعد سکوت محض و
نیشخندی مملو از کینه و نفرت
آتش را به جان درب خانه انداخت...
بعید نیست
شیطان از دیدن این همه
سرش را پایین انداخته باشد
از خجالت...!
انگار مسابقه گذاشته باشند
در یک چشم به هم زدن...
خانۀ زهرا شد گم
بین کوهی از هیزم...!
و بعد سکوت محض و
نیشخندی مملو از کینه و نفرت
آتش را به جان درب خانه انداخت...
بعید نیست
شیطان از دیدن این همه
سرش را پایین انداخته باشد
از خجالت...!
وقتی حتی غلاف شمشیرها شیر شدند...!
ذوالفقار چقدر خجالت کشید!
پی نوشت:
قنفذ!
واقعا خجالت دارد!!
ما تو را سجده کردیم
آنهم این همه
هنوز هم زورت می آید
یکی از ما را سجده کنی؟!
انها که اشک ندارند
با دست چشمانشان را می گیرند!!
حکماً از خجالت است!
شاید می خواهند کسی
آنها را نشناسد!!
بیشتر خجالت کشید از خدا
حرفش این بود
"در راه تو کم است کم..."
گفت چرا؟
تو دیگر چرا؟
و من خجالت زده
از شرمندگی به جهنم پناه بردم!
می گفت:امان از دست دنیا...
دنیا از خجالت سرش پایین بود و
می گفت امان از دست تو...