حسین مانده بود و
خدا و عباس...
و عباس رفت
تا لحظاتی با هم
خلوت کنند
حسین و خدا
خلوتی می خواستم برای خدا
ولی چه شد که شد گناه
هنوز هم هاج و واج مانده ام!
دیوار هم بودی دلم نمی سوخت
لااقل سرم را روی تو می گذاشتم
بلند بلند در خلوتی داد می زدم و اشک
چند مشت هم نثارت
تا شاید کمی آرام شوم
کمی فقط آرام...
در محضر پروردگار بودن را خلوت
و در محضر شیطان بودن را تنهایی می گویند.
از عادت نداشتن به شب زنده داری و خلوت نشأت می گیرد