بت ها را دعوت کرد
به دین خدا
جز آنکه پذیرفت
مابقی را شکست!
بت بزرگ پیش خود گفت
"باید جبران کنم گذشته را"
پس بلند صدا زد
"تبر را بر دوش من بگذار
برو تا نیامده اند
برو ابراهیم...!"
دوصندلی می گذارد
و چترش را باز می کند...
و خاطرات روزهای بارانی را
زیر "دوش حمام" مرور می کند