ساعت ها هم
یک ساعت جلو رفتند
اما هنوز من
رو به عقب
در حرکتم.
خدا ساعتی دیگر
زندگی ما را تمدید کرد
تا با حضور بر سر صندوق های توبه
در حماسه بندگی حضور داشته باشیم
همان که خواست از خواب بیدارت کند...
پرتش کردی گوشه ایی ...
نگاهی کرد به ساعتش
ساعت بیچاره خون بالا اورده بود
از بس صدایش زده بود
برای نماز صبح...
داشت خدایش را برایم
ثابت می کرد!
ماژیک بیچاره هم
به "اَتهِ مَتّهِ "کردن افتاده بود!!
گفتم "بی ادبی نباشد
اما دنبال خدایی میگردم
که بی مقدمه اثبات شود
نه با این همه صغری و کبری!"
و نشیدن صدای ساعت دیواری
تیک تاک
تیک تاک
تیک تاک
...