بیچاره وحید
نمی داند سرنوشت
داوود در انتظار اوست!
روزگار مرا می زند
تا صدایم در آید!
آری این سرنوشت من است
سرنوشت یک ناقوس کلیسا
سرنوشت ها را رقم زدی..
"حالا خدا خودمانیم...
امسال چه آشی برایمان پختی؟!"
از خوبان درگاهت
"سحر" فوت نمی شود
از من "سحری"...
این "یا"ی سرنوشت ساز را بگیر!
می گفت قصه ی من وتو را بهتر از این رقم زده...
اما ناگهان زد زیر گریه
و گفت تو دیگر مرا نمی خواهی
از خواب پریدم گریان
و روی لب این پرسش
باور کنم یا نه؟