زهرا با شرمندگی می گفت:
هدیه ناقابلی است علی
صورت،سینه،بازو...
خدایا
پایان قصه روشن است!
بخشش از تو و...
شرمندگی از من...
که با "شرمندگی"
آتش می گیرد!
پی نوشت:
او نجات پیدا کرد با ایثارش
و
من غرق در شرمندگی