فرزند جهنم را
خدا سر راه بهشت قرار میدهد
و قصه همانطور پیش میرود که او انتظار دارد
بهشت،شیطان را به فرزند خواندگی قبول می کند!
انگار مسابقه گذاشته باشند
در یک چشم به هم زدن...
خانۀ زهرا شد گم
بین کوهی از هیزم...!
و بعد سکوت محض و
نیشخندی مملو از کینه و نفرت
آتش را به جان درب خانه انداخت...
بعید نیست
شیطان از دیدن این همه
سرش را پایین انداخته باشد
از خجالت...!
در انحراف
از شیطان هم
پیشی گرفتند...
آری در سقیفه بود
که شیطان گفت
"بنی ادم کمی یواش تر
تا ما هم برسیم...!"