کاش می شد
یک قفسه کتاب
توی قبر می بردم
شب و سکوت قبرستان
جان می دهد برای
خواندن کتاب...
بعد مرگ
شکم این بچه گنجشک ها را سیر کنم
شرف دارد، تا این که سروکارم بیفتد
به مورچه های قصاب قبرستان...!
به درد کنج قبرستان می خورم...
آنجا که رهگذرها
بدون معذرت خواهی
بر روی من پا بگذارند.
دیدن توست ،بالای مزارم...
خواستی گذشته ها را جبران کنی...
قبرستان پیدایت نشود