عشق را
قربانی می کند.
مجروح جنگی من!
گوش و چشم و دل
پر شد از ساچمه و
ترکش گناه...!
رفت کنار ماسک تقوا و بعدو من از خود هر روز میپرسم
در "بی حسین" بودن چه بود مگر
که در "با حسین" بودن نبود؟!
و هنوز جوابی جز "هوی و هوس" نیافته ام...
با این زندانی هوی و هوس
فقط اوست
که مثل همیشه
می آید دیدنم...
نه با یک پلاستیک کمپوت و بیسکویت...
وقت خداحافظی دستم را فشار می دهد
هنوز لبخند قشنگش در خاطرم مانده
آرام می گوید:
"آن بیرون هنوز چشم به راه تو نشسته ام"
و من روزی هزار بار با خود تکرار می کنم
و دیوار سلول را خط خطی
"من چه دارم مگر
که به پایم نشسته خدا؟! "