زمین را سفت چسبید...
روح از آن جدا می شود!
به من حق بده
که از هم
جداییم!
زمین را سفت چسبید...
روح از آن جدا می شود!
به من حق بده
که از هم
جداییم!
برای تو ریختیم
منت هم سرت گذاشتیم حسین
این اشک چه قابل داشت؟!
می سراید چنین:
چشمک تو را "صاعقه" می گویند...
سوال نپرسیده
جوابت را می داد.
امام می گفت
"هرسوالی دارید
از پسرم بپرسید..."
برای همین بزرگان مدینه
بیرون مکتب خانه منتظر می نشستند
تا بیرون بیایید
موسی بن جعفر!
گفت "بعد از من او امام است...
سلامش نمی کنی؟"
بعد از جواب رسایش
شنیدم طفل گفت:
نام دخترت را که دیروز به دنیا امده، عوض کن!
خدا متنفر است از نام حُمیرا
امام بهت مرا که دید فرمود
"حرف مولایت موسی بن جعفر را
گوش کن"
قنوت های نماز
رنگ و بوی تو را می گیرد
و دستانی که به آسمان کشیده شده اند
سن شهادت تو را نشان میدهد
یعنی 55 سالگی
چیزی از محصولش
باقی نگذاشته بودند...
زانوی غم بغل گرفته بود
که شنید کسی سلامش می کند...
از جاکه برخاست
چشمش به جمال امام روشن شد...
قصه را گفت و غصه ای نماند برایش
آقا دعایش کرد و رفت...
هیچ سالی آن همه سود
عایدش نشد...
به برکت دعای موسی بن جعفر
پی نوشت:
الغرض دل من هم
آفت زده است شدید
دعایی محتاجم.
و گاو مرده را
با اشاره ای زنده کرد...
زن فریاد می زد
"عیسی بن مریم
عیسی بن مریم..."
امام خودش را بین جمعیت پنهان کرد
و باعجله از آنجا دور شد.