ملخ ها

چیزی از محصولش

باقی نگذاشته بودند...

زانوی غم بغل گرفته بود

که شنید کسی سلامش می کند...

از جاکه برخاست

چشمش به جمال امام روشن شد...

قصه را گفت  و غصه ای نماند برایش

آقا دعایش کرد و رفت...

هیچ سالی آن همه سود

عایدش نشد...

به برکت دعای موسی بن جعفر


پی نوشت:

الغرض دل من هم

آفت زده است شدید

دعایی محتاجم.