زیرپای چهل نامرد سخت تر است
یا زیرپای اسبان...
در شهر هو انداخته اند میخ در بوده!!
دلخور نیستم از پرت کردنش...
ناراحتی ام از این است
حیف آن لبخند نبود...
و اتش دشمن شدید...
منطقه را قرق کرده اند...
با نعره هایشان دعوت به تسلیم می کنند
برای بیرون کشیدنشان دست به هر کاری زده اند
کمترینش ناسزا است
دوره جنگ روانی را پیش یهودیان دیده اند...
روی پشت بام مسجد غلغله ای برپاست...
دیده بانها گرا می دهند
همه تا دندان مسلح هجوم می برند سمت محور رسول الله
بچه ها پشت علی سنگر گرفته اند...
زینب، ام کلثوم
حسن و حسین عقبتر می روند تا با مهمات و اسلحه برگردند،
با ذوالفقار
و زهرا با محسن به خط می زند
با رمز یامهدی...
و شلیک مکرر تازیانه ها به گوش می رسد
انتقال زخمی ها با فضه است...
ولی در این همه دودوآتش چگونه؟
برای عبور از معبر فاطمه
در را پل شناور می کنند
با اینکه خودش را انداخته زمین تا کسی رد نشود
نه فقط خودش را
که محسن را هم
و دشمن بی اعتنا می گذرد از دریای خون
تا وسط خانه نفوذ می کنند و طبق نقشه قبلی،مادر را طعمه می کنند
تا یکی از بچه ها را گروگان بگیرند...
علی برای اولین بار طعم تلخ اسارت را می چشد...
آخرین مکالمه روی خط خودی به گوش می رسد
" ذوالفقار را بنداز علی والا گردن این بچه را می زنیم"
صدای افتادن ذوالفقار را می شنوم
و ارتباط قطع می شود....
نگاهم کرد و درست به همان سمتی رفت
که پشت سرهم می گفتم "نه.بده،جیزه..."
دستش را دراز کرد سمت چاقو و دوباره نگاهی به من
تازه فهمیدم
نگاهم را می خواست توجه ام را...
قصدش نافرمانی نبود
پی نوشت:
خدایا منم همین.
مثل پسر برادرم.
مامور به صبر است علی...
جسارتها از همین جا آب می خورد.
***
آمده اند لکه های ننگین فرار از جنگ را پاک کنند...
ترسوها می خواهند برای اولین بار ادای شجاعان را دربیاورند...
و میدان تمرینشان روبروی خانه علی ست...
برای تسلیت دادن/
بیعت با علی/
و زیارت فاطمه امده بودند/
به همین جرم به اتش کشیدنشان...