انکار تو بود...
می بینی اش نشسته کناری
و خود را در عبایی عربی پیچانده
منتظر تا نمازی بخواند...
آمبولانس می رسد
و درب غسالخانه غوغا
چشمانش برقی می زند...
رزق امروز رسیده...
شده تفریح سالم اینجا...
پسرک دخترک سگی پشمی...
عکس می گیرند کنار کرخه و اروند...
تا خلق تماشاگر معبودش باشند فقط
پس راهی قتلگاه شد...
که خورشید گرفت...
می گفتند کسوف است نترسید...
نمی دانستند سیلی به رخسارش زده آفتاب...
..................پی نوشت:
بحار ج45 ص 127
می خواهند بلند کنند راهی ندارد جز اینکه یا از...
پی نوشت:
اگر دلش را داری ادامه اش را بخوان
دیگر ایرادی بر من نیست.
که خود انتخاب کرده ای...
سی هزار تومن شهریه ی حوزه اش را با وضو
و قصد قربت به ستاد انتخاباتی آقای رئیس امروزی و شهردار آنروزی داد...
با هزاران امید...