ایمان همان
اهوی زیبا بود
که گرگ شهوت
تیکه تیکه اش کرد...
سدهای گناه
در بالادست
اشک را
از سرچشمه های دلم
انتقال داد...
حالا من مانده ام و
کارون چشم هایم!
من با خودم تنها
حس بدی دارم
حسی شبیه چیز
چیزی شبیه تو...!
من با تو هم باشم
انگار بی حسم
اما بهم گفتی
باتلاق احساسم!
دیروز از نفوذ عشق
در دل می نوشتم و
امروز از نفوذ خاک در ریه...
اینجا آسم هم سرفه می کند
می خواهیم با اعتدال و تدبیر
سرفه کنیم اما نمی شود
سرفه هایمان بس افراطی شده و
خشونت گرا!
انگار دولت ما را
با منتقدینی که فرمود به جهنم
اشتباه گرفته است!
اخرین کسی که می گفت
مرا درک می کند
همین پیش پایتان گفت
عزیزم به درک!
از وقتی خاک
اینجا آمده
پاک نوشتن را
فراموش کرده ام
حس می کنم
دوست داشتنی هایم
عوض شده اند
مثلا این روزها
فقط به آسمان آبی و
هوای پاک
فکر می کنم!