مثل این قفل ها
به پنجره فولادت
می بستیم!
همانجا که آشغالها را می گذاری...
تا به من می رسی
پر از اَخمی!
پی نوشت:
او نجات پیدا کرد با ایثارش
و
من غرق در شرمندگی
پایشان خون تو ریخته می شود...
میوه و ثمرشان "سر" است...
میوه های رسیده ایی
که چیده می شوند با سنگ
سناریویی دگر باید نوشت...
بعد از بوسه بر لبهایت...
رقیه جان می سپارد
بعید نیست
از این قوم
لبهایت را زهرآلود کرده باشند...!!
برای همین از من گرفتت!!
می گفت باید تو را هم
برای خودش بخواهم!!!
خودِ خودِ خدا!
چندین سال باید موسایی خون دل بخورد
تا توحیدی پا بگیرد
و ظرف چند روز
یکی چون سامری
همه ی کاسه کوزه ها را بهم می ریزد!!!