با نگاه به نامحرم سیراب کرد...
....پی نوشت:
کاش می دانست عطش به جمال حق را داشت ،نه....
با نگاه به نامحرم سیراب کرد...
....پی نوشت:
کاش می دانست عطش به جمال حق را داشت ،نه....
آستین پیراهنی را بریدند و
سراغ بچه های حسین آمدند...
می گفتند "شبیه چنین چیزی شده
عمویتان عباس..."
پی نوشت:
هجوم این همه غم به تو، چرا؟
گاهی از خوب می پرسم!!
و جواب می دهم مگر
غم ها دل ندارند،که عاشقت باشند.
و اگهی اش را، در روزنامه های کثیرالانتشار کوفه
به چاپ رساندند
چنین شد، که جایزه بگیرها
همه راهی نینوا شدند
دارد دلیل ها
یکی از آن همه،
باشد قبر کوچکی در حیاط...
همان قبری
که کنده شد با دستهای فضه ...
و جای سنگ یادبود، گهواره ای گذاشتند...
مزار فرزند شهیدت محسن را می گویم.
در شهر ما رسم است
مارد شهید را نزد فرزندش خاک می کنند
مدینه را نمی دانم!!
حس غریبی می گوید
تو را نیز خاک کردند
در آغوشش..
شاید ان دو دست، که علی دید
در شب به خاک سپاری ات...
بوده دستان محسن ات
فاطمه جان!
ارث می رسد به علی اصغر حسین...
همان که بعدها
کادو گرفته می شود
تا راهی جشن تولد پسرکی در کوفه شود.
و کمی بعد تر
خوابهای آشفته ی همان کودک...
گهواره را راهی آتش تنور می کند.
..............................پی نوشت:
تصورات بنده است نه تاریخ!