از احساس
فقط گناهش
به من رسید.
یقین یعنی نترسیم!
و از عمق و اندازه ترس هایم
به اندازه یقینم رسیده ام.
آه خدای مظلوم!
خدا عزت مرا می خواهد
ولی چرا این همه
اصرار دارم
برای ذلت
خودم هم نمی دانم!
وقت نوشتن
از کرخه تا راین گوش می دهد
چند تو مپندار وامام عاشورا
چاشنی نوشته ها می کند
با توهم آوینی بودن
خوش است
این یعنی
افسر جنگ نرم!
دیروز
می خواست از خدا
محاسنش اغشته شود
به خون گلو
و امروز
با صورت تراشیده و
سیبیل نیچه ایی
تمام فکر و ذکرش
شکار هلوست!
خدایا
حتی نمی دانم
از تو خودت را بخواهم
یا خودم را؟
بعد در این اوضاع عجز بی انتها
که حتی میلنگم در بدیهیات
از من استدلال طلب می کنی و برهان؟