بچه را
دوست دارم
چیزی که می خواهد
می زند زیر گریه
و من برای تمام کَسَم!
باید قول بهشت بدهند
تا بال مگسی
اشکی، چیزی
سرازیر کنم!
بچه را
دوست دارم
چیزی که می خواهد
می زند زیر گریه
و من برای تمام کَسَم!
باید قول بهشت بدهند
تا بال مگسی
اشکی، چیزی
سرازیر کنم!
شمر
قبل از اینکه
برسد به حنجرش...
حسین از عشق به خدا
فوران کرد از ناحیۀ سر!
پس نگو
سر بریده شد...
آتشفشان را
که کسی
سر نمی برد...
همین داستان را ببین
بابایش از فرق سر
مادرش از پهلو
برادرش از جگر
علی اکبرش از تمام اعضا
چیزی شبیه انفجار ...
و عباس دستها و سر و چشم
و زینب!
تمام کبودی هایش
از همین عشق بود
که می خواست بزند بیرون
ولی زینب باید می ماند
و ماند تا بماند
امامت و این
عشق به خدا!
حرف از خداشناسی می زنیم و
خدا از خنده روده بُر می شود!
ببخشید بی ادبی نشود
نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد!
بیچاره فرشته ها
چقدر حرص این
گستاخی های ما را میخوردند و
ملک مُقرب می شوند!
اصلا شاید آن دنیا
برای همین باشد
برای نشان دادن
همین باورهای مضحکی
که برای خدا
قائلیم!
شاید جهنم همین باشد
تصویری از خداشناسی
متوهمانۀ ما...!
قیامت
چقدر خواهیم
گریست
بر این تصورات
آبکی از او
او ما را میخواست
تا شاید کمی
فقط کمی
کمی
بشناسیمش!
اما...
بگذریم
بگذار
لااقل کمی
خدا را بخندانیم
کلاس بعدی جیست؟
"درس توحید
کتابها روی میز!"
جز دیدن خدا
چه می توانست
چنان حسین را
از خود بی خود کند
که روی نیزه ها هم
بخواند آیات خدا را
«ام حسبت ان اصحاب الکهف
و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا»
بارها
خواست
قید "ملک ری" را بزند
تا آن روز
که نامه ابن زیاد
دستش رسید...
"نمی توانی
فرماندهی را
بسپار به او..."
آری پسر نحس سعد
برای رو کم کنی
با شمر
برای کشتن حسین
مصمم تر شد
وقتی در مقاتل
می نویسند
از پای کاهن یهودی!
عاشقانت
راضی می شوند
به خیزران و طشت طلا...
آن روز
پسر مرجانه
کوفه را
ولیمه ایی داد مفصل
کوفیان سیر شدند
باز هم از
صدقه سر
حسین...!