نگاهی کرد به ساعتش
ساعت بیچاره خون بالا اورده بود
از بس صدایش زده بود
برای نماز صبح...
نگاهی کرد به ساعتش
ساعت بیچاره خون بالا اورده بود
از بس صدایش زده بود
برای نماز صبح...
و دل را لجن مالی کردیم برایت
و طلبکارانه گفتیم
"چرا نمی آیی؟"
پی نوشت:
به مناسبت نیمه شعبان
تا شکست می خوردی
بازی را بهم می ریختی!!
و حالا که بزرگ تر شده ایی
خودت بهم می ریزی
از شکست ها!!
یعنی هرکس برای خودش...
یعنی گور پدر دیگران
زیریک سقف هستیم
اما جدا از هم!
اینجا بیشتر شبیه هتل است
تا خانه!!
کعبه را ببین چه با صفا و صمیمی
یک خانه ی بی اتاق، شده خانه ی خدا...
و تو آنقدر محو زیبایی دستانش می شوی...
که آنها را برای خودت بر می داری خدا جان...
و پایانش با مهدی است
مشتاقِ این پایان خوش است
حتی خــدا
که تازه نگاهی به پرونده ام انداخت...
خدایا این "زودقضاوت کردن" را
بُکش که ما را کُشت!
داشت خدایش را برایم
ثابت می کرد!
ماژیک بیچاره هم
به "اَتهِ مَتّهِ "کردن افتاده بود!!
گفتم "بی ادبی نباشد
اما دنبال خدایی میگردم
که بی مقدمه اثبات شود
نه با این همه صغری و کبری!"