هنوز سرش را بلند نکرده از خجالت...
.................................پی نوشت:
در اتاقی تنها می نشست
و نگران روزهایی بود
که دیگران "آینـــده" می خواندنش...
وقتی به جایی نرسید برای فرار از تشویش ها
به کنترل تلویزیون پناه برد
این شبکه ها هم دردی دوا نمی کردند از او...
و باز خاموشی خانه را فرا گرفت
فکرهای گوناگون بی قرارش کرده بود حسابی
فردا چه خواهد شد؟
رفت در حیاط و تنها مثل همیشه
ماشین را انتخاب کرد برای نشستن.
و از ضبط خاموش ماشین ،صدایی
به گوشش رسید که:
"امرور آخرین روز دنیاست"
باورش نمی شد
امروز را برای فردایی که
نمی آمد به پایان رسانده بود...
باهیچ.
خواستگاری دنیا...
حرف مهریه که وسط آمد
گفت دینم را مهریه اش می کنم!!!
که باب میلش نبود
در سینه زندانی کرد.
و نام آن زندان را گذاشت
کیـــنه
مثل آن توقفی
که در انتظار رسیدن،
در راه مانده باشیم!!!