گفت "همه چیز را خواستی!"
تا قبل از اینکه
به روی سنگی سیاه یا سفید
دیگران بنویسند!!
با این زندانی هوی و هوس
فقط اوست
که مثل همیشه
می آید دیدنم...
نه با یک پلاستیک کمپوت و بیسکویت...
وقت خداحافظی دستم را فشار می دهد
هنوز لبخند قشنگش در خاطرم مانده
آرام می گوید:
"آن بیرون هنوز چشم به راه تو نشسته ام"
و من روزی هزار بار با خود تکرار می کنم
و دیوار سلول را خط خطی
"من چه دارم مگر
که به پایم نشسته خدا؟! "
صدای پای خدا را می شنوی!؟
پاورچین پاورچین
می آید
تا کنار پنجره ی اتاق خواب
سرکی می کشد!
از ته دل خواهد
خندید!
وقتی تو را بر سجاده ببیند!
اما حیف...
پی نوشت:
خدایا دور شدن مرا
اینگونه حساب کن!
در جستجویت !
نگو خودت را بین مردم
قایم کرده ایی
خدا !!
بی ادبی نباشد ، اما
گاهی فکر کنم
آن گدای کنار ترمینال
خودت باشی...!
به خصوص وقتی دستت
را سمت من دراز می کنی؟!!