شبانه ریختیم خانۀ امام

از دیوار بی سرو صدا  آمدیم پایین

چشم چشم را نمی دید

در آن تاریکی و ظلمت محض

ناگهان کسی  صدایم زد

"سعید

کمی صبر کن

تا شمعی بیاورم"

لحظاتی بعد، جلوی پایمان روشن شد

شمع به دست خودش بود

امام نقی...