علی دست به ذوالفقار ببرد
تا جور شود بهانه، قتل عام.
هم آنان که از احد گریخته اند
آمده اند این سوی خندق...
حزبی که جان سالم به در برده از احزاب...
یتیمان بدر و حنین...
و علی تنهاست..
سراغ خدا را هم که بگیری، می بینی
در غم حبیبش محمد، عزادارست...
و علی تنهاست...
آنقدر که هل من ناصرش را
فقط لبیک می گوید محسنش
در این شرایط، منصب علمداری به زهرا می رسد
پرچم ،همان چادر سیاه
همین علم امروز،چادر سیاه!!
و خودش
خلع سلاحشان می کند
با طناب های دور گردنش...