انگشترت چشمش را حسابی گرفت...

وقتی به دستش کرد

به رازی پی برد...

این انگشتر فقط به دست حسین می آید

چنین شد که فکری شوم از خاطرش گذشت.

برای فروش ،نیاز دارد به انگشت...

پس خجرش را بیرون کشید...