-----------------------------------------------------------------
داستان تکرار شد
او می گریست تا نابینایی
و خدا بینایش می ساخت
ای شعیب
گریه ات برای بهشت است؟به تو دادم
از ترس دوزخ است؟بر تو حرامش کردم
گفت خدایا نه بهشت نه دوزخ
از شوق لقا و رسیدن بتوست
فرمود خدا:
حال که چنین است
خدمتکارت می کنم ده سال پیامبرم موسی را!