به نقطهیی کویر، زُل میزند، امّا اصلاً جای ناامیدی نیست، چشمِ ما ـ هم ـ کمکم، باز خواهد شد... در همهمهی غیرت و درد، مگر میشود، کار دیگری هم کرد؟! دلشوره ی درد، خواب را پس میزند و غیرتِ عشق، آب را. همه چیز، از آب، حیات دارد و آب، از آبرو! آبروی آب، از نگاهِ مردانة ملکوتیِ عبّاس، موج برمیدارد. و دستهای تشنه ی خاک، به تماشای چشمانِ ماهِ بنیهاشم، بلند میشود. آبروی آب، از اوست: هر آب، که در مشکِ او نیست. آب نیست؛ آبرویی است فرو هِشته! ذهنِ علیلِ ابلیس، آدم را ـ تنها ـ خاک میبیند. مکاشفهی عطش و جانبازی، در باورِ آب و آتش نمیگنجد. امّا، ابوالفضل، کار خود را میکند؛ ماندن، کار او نیست. دست، از «آب» میشوید و از «جانِ» خویشتن، نیز هم!...
در همهمهی غیرت و درد، مگر میشود، کار دیگری هم کرد؟!
دلشوره ی درد، خواب را پس میزند و غیرتِ عشق، آب را.
همه چیز، از آب، حیات دارد و آب، از آبرو!
آبروی آب، از نگاهِ مردانة ملکوتیِ عبّاس، موج برمیدارد.
و دستهای تشنه ی خاک، به تماشای چشمانِ ماهِ بنیهاشم، بلند میشود.
آبروی آب، از اوست:
هر آب، که در مشکِ او نیست.
آب نیست؛ آبرویی است فرو هِشته!
ذهنِ علیلِ ابلیس، آدم را ـ تنها ـ خاک میبیند.
مکاشفهی عطش و جانبازی، در باورِ آب و آتش نمیگنجد.
امّا، ابوالفضل، کار خود را میکند؛ ماندن، کار او نیست.
دست، از «آب» میشوید و از «جانِ» خویشتن، نیز هم!...