به رود فُرات که میزد، آب، در پوستِ خود، نمیگنجید!
در خیال خود، گمان میبُرد که از دستهای تشنة عبّاس، لبریز خواهد شد.
امّا، وقتی که آب را، تشنه، رها ساخت، در همة پیچ و تابِ خیالِ فُرات، تنها یک سؤال بود که موج میزد: آخر، چرا؟!
عقل، اهل حساب است:
آب میخواهد؛ دانه میخواهد؛ خواب میخواهد؛ خوراک میخواهد امّا، عشق، «حساب» را خودخواهی میپندارد؛ خود را نمیبیند؛ او را میخواهد.
او را مینگرد و کارش، «خاطرخواهی» است، نه حساب و کتاب....
به دریا پا نهاد و خشک لب بیرون شد از دریا
مروت بین؛جوانمردی نگر؛غیرت تماشا کن...
فدای آقام ابالفضل همه زندگیم....