این روزها شبیه گداهای قدیمی مینشینم سر راهت
سرم را بین زانوهایم میگیرم خودم را جمع میکنم
دستم را دراز....
با صدای محزون میگویم:
به من بیچاره ی بی نوا کمک کنید...
و همان لحظه است
که انگار دست محبت مادری را حس میکنم
که مهریه اش را به من بخشیده است...
و چشمانم زیبا میشود...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.