من قابل ترحم و
تو انتهای رحم
خوب جور کرده ایی
در و تخته را خدا...
این روزها منِ خاک بر سر کارم شده گدایی عشق...
گدایی محبت...
هیچ کس نمی گوید کارم بد است...
شاید حتی خــــــــــــــــــــــــدا
اما خودم حالم از این گدای درونم بهم می خورد
خیلی...
شاید به خاطر همین بود که قبل ترها به غرورم مفتخر بودم...
و
گام اول
رهیدن است شاید
از تمام خودهای بی مصرفِ...
از غرور...
اصلا نمی دانم چرا اینجا نوشتم این ها را ...
حالم شک و تردید است...
دعا
دواست...
می شود کمی دوا بدهید؟
پس دوا چیست؟
شما که گفتید دعا نیست...