آن همه فرات...
اما تمام تیرها
تشنۀ آبِ مشکت بودند...
مشک و آب و سقا...
چنان از خود بی خودشان کرد
که دیگر یادشان رفت سکینه را....
عمان سامانی:
بس فرو بارید بر او تیغ تیز
مشک شد بر حال زارش اشک ریز
آن همه فرات...
اما تمام تیرها
تشنۀ آبِ مشکت بودند...
مشک و آب و سقا...
چنان از خود بی خودشان کرد
که دیگر یادشان رفت سکینه را....
عمان سامانی:
بس فرو بارید بر او تیغ تیز
مشک شد بر حال زارش اشک ریز
خاتون کوچکی است
و دشت
که به تاراج رفته است
و روح بهار
که به شیشه دیو زندانی است
...
خاتون کوچکی است
و آب
که از تشنگی هراسان است
و نخل
که به سجدهی گامهاش افتاده است
و خون
که پرده دار خروشان آسمانی هاست
خاتون کوچکی است.
و علقمه در دستهای کوچکش
عمق بزرگ فاجعه ای مهیب
و صدایی که غمگنانه می خواند:
آیا کسی هست که...؟
آری،
خاتون کوچکی است
پرچم به دوش
گامی به پیش
بگذار بگذرد.
-بانوی خیمهها
-از بین لاله ها
آری،
بگذار گم شویم
در چشمه های خون
گهواره ها کجاست؟!
دستان کوچکش
خالی ز نان
لبریز نام
تا انتهای خاک
بر بام خیمه هاست
آوای "آری"ش
خاتون کوچکم،
بانوی کربلاست.
"فریده برازجانی"