پیش چشمم تو را سر بردیدنددستهایم ولی بی رمق بودبر زبان آن لحظه جاریقل اعوذ برب الفلق بودپرسیدی آیا کسی یار من نیستقفل بر دست و دندان من بودلحظه ای تب امانم نمی دادبی تو آن خیمه زندان من بودکاش می شود که من هم بیایمدر سپاهت علمدار باشمکاش تقدیرم از من نمی خواست تا در ان خیمه بیمار باشم(گمانم شعر از آقای افسین علا’ باشد)