به آقارضا که سلام کرد، فکر کرد الان با این تیپی که زده، کلی تحویلش میگیرد و میفرستدش بالای مجلس سرسفره! اما گفت: سلام، خوش اومدی، قربونت، برو توی آشپزخونه یه کمکی بکن! راه افتاد سمتی که میزبان اشاره کرده بود و با خودش گفت: من؟! با این لباس مجلسی؟! برم تو آشپزخونه؟! غذا بکشم؟! اون وقت بقیه برن سرسفره بخورن و حال کنن؟! عجب بدبختی ای گیر کردیما! انگار نه انگار من مهمونم! انگار نه انگار من گرسنه م! ...
یک چهارپایه گرفت و نشست به کار کردن. گرم بود، عرق میریخت. فرصت نبود یک لیوان آب بخورد. چند ظرف غذا که کشید، خسته شد، سرش را بلند کرد و نگاهی به بقیه انداخت. همه فامیلهای صاحب خانه توی آشپزخانه داشتند آشپزی میکردند! محمد آقا، علی آقا، فاطمه خانم، حسن آقا، حسین آقا
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.