دوستانی از جنس گوش می خواهم
از جنس سکوت
دوستان زبانی
پدرم را در اورده اند
من از نصیحت های صوری
خسته ام...
من رفیق
سکوت می خواهم
دوستانی از جنس گوش می خواهم
از جنس سکوت
دوستان زبانی
پدرم را در اورده اند
من از نصیحت های صوری
خسته ام...
من رفیق
سکوت می خواهم
دوست
گهگاه واقعه ای می لرزاندت تکانت می دهد و هر وقت که می لرزی هشیار می شوی و از جهالت بیرون می آیی .
و این بار هم لرزشی است و تکانی .
از آن اول که آدمها خودشان را شناختند محتاج دوست بودند .
نمی دانم این یک رفتار فطری است یا نقیض هم بر آن عارض است ;ولی شاید این طور باشد که آدم محتاج است که دوست بدارد و دوست بدارندش .
و شاید هم خوانده باشی که این دوستی می تواند زمینه ی بسیاری از کارها شود .
دوست ممکن است خیلی ها را به منجلاب گناه و هلاک بکشد و ممکن است خیلی را هم به سکوی سعادت برساند .
پس دوستی یک زمینه است و شاید بهترین راه نفوذ به وجود آدمی باشد .
اگر می خواهی در کسی تاثیر بگذاری باید در احساسات او وارد شوی . اول کار به سراغ ریزه کاری های عقلانی و فلسفی نرو !
سعی نکن با دلایل منطقی در روح کسی وارد شوی .
ابتدای کار مساعد کردن وجود مخاطب است و این راه انقلاب قلب اوست .
می گویند مذهب زرتشت به کشاورزی اهمیت زیادی می داد و " زرتشت " گفته بود که هر کس قناتی بکند چه پاداش ها برایش در روز جزا وجود دارد !
ایمان به چنین مطلبی که در اصل ریشه ای از دوستی در آن وجود دارد در زمین های نا هموار آن سوی خراسان قناتهایی را به وجود آورده است که جای بسی تعجب است .
این نتیجه ی ایمان است و اگر این ایمان در یک جنبه دوستی باشد چه کارها که نمی کند .
قصه قصه ی حب است .
وقتی تمام زندگی انسان تمام افکار یک انسان بعد از خدا یک دوست باشد و آن هم دوستی همسنگ تو ....
قصه قصه ی فرهاد نیست افسانه ی مجنون نیست .
قصه ی لرزیدن قلبی و چکیدن اشکی است .
قصه قصه ی غریبی است با یک آشنا میان این همه غریبه ها .
این دوستی مثل دوستی خیلی های دیگر نیست که با هر بادی بر باد رود دوستی ریایی و تظاهر هم نیست دوستی برای دنیا هم نیست دوستی برای خداست .
وقتی تمام برخوردها و آمد و رفت ها برایت دوستی نسازند و همه را غریبه پنداری و آنگاه آن قدر محجوب و افتاده باشی و تشنه ی یک دوست که او را بیابی و برایش همه ی دردهایت را بگویی .
بالاخره خدا این یکی را آن طور که خودش می خواهد برایت مهیا می کند .
وقتی کنار این نوجوان هستی از قلبش آگاه نیستی .
ولی گاهی چشمان اشک آلود او هوشیارت می کند دستانت را می لرزاند .
با تمامی وجود دوست داری بتوانی برایش کاری کنی ولی چه جای کار که این همه غم ها را آسایشی نیست .
با این حال وقتی که او رفت بر جایی نوشته بود : اگر علی را یک بار دیگر ببینم هرگز از او جدا نخواهم شد .
این جمله آتشت زد سوزاندت .
از این جمله توانستی تمامی قلبش را بخوانی تمام غم هایش را تمام زندگی اش را چون سفره ی زندگی او پاک بود و پاک .
این بریده کلام که حاصل تکانهای بیجای دست توست وقتی باورت می شود که دردمند باشی .
باید لحظه ای از غم جدا نباشی .
آخر بی غم ها آرام نیستند .
زندگی بی غم زندگی مردگان است و چه خوب گفته است که : ارزش هر شخصی به اندازه درد و رنجی است که او در طی این چند روز دنیا می کشد .