آنقدر دلربایی کرده ای
تا تو را پذیرفت
به دخترخواندگی اش ، خدا
آنقدر دلربایی کرده ای
تا تو را پذیرفت
به دخترخواندگی اش ، خدا
روزی دست مادر آب دهد...
مادر می گفت"آب"
حسن و زینب از جا می پریدند...
تا مبادا حسین...
آخرین بار که برای مادر آب برده بود...
نفس زهرا بالا نیامده بود از گریه...
این روزها بیشتر.
تا علی را می دید.
دست خودش هم نبود
بارها به خودش قول داده بود
جلوی علی...
اما نمی شد
گریه اش تمامی نداشت...
به شریعه میزند...
که فاطمه سیرابش می کند
با واژه "ولدی..."
همانجا سجده شکر به جدا می اورد...
و تو خیال می کنی از مرکب افتاده است عباس.
پی نوشت:
حتی به خود اجازه نمی داد
چنین آرزو کند
پسرفاطمه گشتن...
کربلا،سرزمین آرزوهاست.
ام البنین فقط می گفت "حسینم..."
شنیده بود عاشورا،برای عباسش
مادری کرده زهرا...
وقتی شنیدند سرور زنان بهشتی...
جهنم را برگزیدند..
مزارش آشکار می شود در قم
همان که مرقد معصومه اش می نامیم...
پیامبر دعایی می خواند بر پیاله ای آب...
اشک در چشمان پیامبر بی معنا نیست
نشانه های بارداری بر"عطشان" است.
از این می سوختند و بغض کرده بودند
که به یغما رفته
گردن بند،چادر ،مقنعه و پیراهن زهرا...