من آن کلیسا،
که به عشقت
حسینیه شده است!
و من مثل این برگهای زرد
سقوط می کنم آنهم آزادش
فقط به عشق اینکه
زیر قدمهایت باشم
پاچه های شلوارت را زده ایی بالا
با آن سطل آبی
داری بیرون می ریزی...
عشق مرا...
غر می زنی زیر لب
"امان از این عشق های آبکی..."