یا ابالفضل
تیرباران تو
با همه فرق داشت
تو را به مشک بستند...
یک قطره هم
به خیمه های حسین نرسد
و حالا عباس
با یک مشک پر از آب گوارا
راهی خیام است!
اینجاست که تمام جبهۀ دشمن
بسیج می شود
تا مشک زمین بخورد!
می دانستند مشک را بزنند
عباس را زده اند!
این چه وقت گریه کردن است؟!!
مگر نمی دانی اشک توآب شش ماهه است!!؟
برای عباس اشک ریختی و
اشک عباس را در آوردی!
حتی حواسش نبود
دستانش نیستند...
بعد ریخته شدن آب هم
آنقدر ناراحت....
که باز فرصت نکرد
سراغی بگیرد از بازوانش...
فقط وقتی حسین امد بالای سرش
می خواست دست به سینه ، سلام دهد
که تازه فهمید
دستانش نیستند...!!
حمل مشک
بریدند!!
گفتند
"عباس
مشک را گرفته بود به دندان
با آنها چه کنیم؟!"