مشک را که پر  آب کرد،از خوشحالی

حتی حواسش نبود

دستانش نیستند...

بعد ریخته شدن آب هم

آنقدر ناراحت....

که باز فرصت نکرد

سراغی بگیرد از بازوانش...

فقط وقتی حسین امد بالای سرش

می خواست دست به سینه ، سلام دهد

که تازه فهمید

دستانش نیستند...!!