گفت "پیش آن درخت برو
بگو امامت صدایت می کند"
با خود گفتم یعنی دارد مرا دست می اندازد؟!
تا درخت را خطاب قرار دادم
دیدم با ریشه از خاک بیرون آمد
و خود را به موسی بن جعفر رساند!
گفت "پیش آن درخت برو
بگو امامت صدایت می کند"
با خود گفتم یعنی دارد مرا دست می اندازد؟!
تا درخت را خطاب قرار دادم
دیدم با ریشه از خاک بیرون آمد
و خود را به موسی بن جعفر رساند!
گفت "بعد از من او امام است...
سلامش نمی کنی؟"
بعد از جواب رسایش
شنیدم طفل گفت:
نام دخترت را که دیروز به دنیا امده، عوض کن!
خدا متنفر است از نام حُمیرا
امام بهت مرا که دید فرمود
"حرف مولایت موسی بن جعفر را
گوش کن"
چیزی از محصولش
باقی نگذاشته بودند...
زانوی غم بغل گرفته بود
که شنید کسی سلامش می کند...
از جاکه برخاست
چشمش به جمال امام روشن شد...
قصه را گفت و غصه ای نماند برایش
آقا دعایش کرد و رفت...
هیچ سالی آن همه سود
عایدش نشد...
به برکت دعای موسی بن جعفر
پی نوشت:
الغرض دل من هم
آفت زده است شدید
دعایی محتاجم.
و گاو مرده را
با اشاره ای زنده کرد...
زن فریاد می زد
"عیسی بن مریم
عیسی بن مریم..."
امام خودش را بین جمعیت پنهان کرد
و باعجله از آنجا دور شد.
ساحری را اجیر کرده بود هارون
جسارت کند به امام
کاخ را روی سرش گذاشته بود با قهقهه هایش
و لحظاتی بعد،
بیهوش بر زمین افتاد هارون!
چرا که حجت خدا
به عکس شیر روی پرده، اشاره ای می کند
وساحر در خونش دست وپا می زند!
سند:
المناقب جلد 4 ص 300