همان که تو نداری!
تا سراغ نگرفتنت را
به حساب نداشتنِ
شماره ی جدیدم بگذارم!!!
در ناخوشی ها هم به یادم بودی...
ته معرفتی
خدایا
تشنه بود اساسی
لبهایش داد می زد.
برایش آب که آوردند
دیدند باخود آب دارد
پرسیدند آب داشتی و چنین عطشانی؟؟
گفت "خنک بود و زلال
گفتم تا محمد نیاشامد
نامردی است
لب به آب بزند
ابوذر "
برزخ و محشر می شود کلاس امام شناسی!